arash




Sunday, February 10, 2002

٭ تير Ùˆ تيردان آرش
حاشيه اي بر داستان« خانه روشنان »
اثر: هوشنگ گلشيري



كاتب به خانه مي آيد. چراغ را روشن نمي كند. در آشپزخانه نوشيدني تلخي مي آشامد. ازگ�تگوي تل�ني او با نرگس درمي يابيم كه خانواده به س�ر ر�ته اند و نويسنده در خانه تنها خواهد بود. از مجلس ترحيم شاعر آمده، تلخ است، و مي ترسد كه سرانجامش چون او باشد. آثار نيمه تمامش را در كيسة پلاستيكي مي ريزد و مي برد پايين. از شاعر مي نويسد. از هرچه يا از هركس كه بنويسد بلا�اصله حي و حاضر مي شود، در مواردي حتي قصد و تخيل كا�ي است. شاعر از سرانجام رابطهاش با معشوقش، ماه بانو، و شعرش مي گويد. كاتب نيز خود به انتهاي كار مي انديشد. به �كر خودكشي با تيغ و دوش آب گرم مي ا�تد. اما به اين ترتيب مثل شاعر چيزي ازاو باقي مي ماند و محتمل است بر سر او هم همان بياورند كه بر سر شاعر آوردند. به اتاق مطالعه مي رود، جايي كه مي نويسد. پشت ماشينتحرير مي نشيند:
« برجاده اي مي رود، عرقريزان، چوبي به دست. به قلعه اي مي رسد، قلعه نه، برج خاموشي است. »
نگاه نمي كند ديگر، چشم بسته است. سيگار روشنش را لاي انگشتان دستي گر�ته كه شايد به تكيهگاه سر مشت شده باشد. چشم مي گشايد، كاغذ را از ماشين تحرير بيرون مي كشد و در زيرسيگاري مي سوزاند. سيگار به دست به آشپزخانه مي رود و زير كتري را روشن مي كند. جرعه جرعه چاي مي نوشد و برگ و بار مي تكاند. هر برگ را به بادي مي تكاند. نرگس و غنچه را نمي سازد. قدم زنان انگشت شهادت تكان مي دهد و در خيال حر�ي را به بهرام مي گويد. باخود مي گويد: اگر به خويشتن� خويش برسد دل صبر آنقدر مي تراشدش تا آن قالب موعود رابيابد ( اين قالب موعود هم شامل منيّت كاتب است و هم شامل شكل داستاني كه قصد نوشتنآن دارد). تن عريان مي كند به نوشتن. تا پايان شرم از بوي تن و طعم قطره هاي عرق تنهاي همهشان مي نويسد. مي نويسد و مي سوزاند و با شعلة كاغذها گاهي سيگاري روشن مي كند. به مستراح مي رود و به آداب تمام عريان مي شود و غسل مي كند. مربع مي نشيند بر مستطيلي كه در هر چهار رأسش شمعي روشن كرده است. چشم مي بندد و مستمر مي كند دريدن پردة شرم را، تا برسد به آن نقطة تاريك كه اوست. معشوقة پنهان و آشكارش مريم را به ياد مي آورد، درملاقات آلمان. مريم سرگذشت خودش و شوهرش را مي گويد، شوهرش محبي كه در پايان توش و تلاشش براي تغيير جهان به ناتواني خود پي مي برد و خودكشي مي كند. سبك مي كند خود را از بار و برگ. به مدد خيال و بوي كا�ور از درگذشتگان از مرز خاك ياري مي جويد. خاك را مي آشوبد و يكايك به نام صدايشان مي كند. بيدار مي شوند مردگان و دل تاريكي را ريش مي كنند. بر هوا مي نويسد گور. از خيال به در مي آيد. چشم مي گشايد و مومها را با ته مداد مي كند و به آشپزخانه مي برد و دوباره با خيال مريم مشغول مي شود. دوش مي گيرد و حولة حمام بر دوش به نرگس تل�ن مي كند و خاطرش را جمع مي كند. با پنج مداد تراشيده پشت ميز مي نشيند و مي نويسد. به هيچ كدام تن نمي دهد. مي نويسد، پاره مي كند و مي سوزاند. آخري را به طرز غريبي مي نويسد. تمام كه مي شود لبخند بر لب و رقصان رو به ديوار مي رود. در پايانصحنه خالي است. روي كاغذي بر ميز اين نوشته پيداست: ما هم ر�تيم، نعشمان را هم برديم.
در خلاصة �وق از داستان «خانه روشنان» بازگشت به گذشته ها كه بخشي از آن مربوط به زمان بعد از اين ماجراست حذ� شده. تقلبي هم شده كه منتقد خود را موقتاً در آن مجاز مي داند، تا گمانه اي بزنيم بر آنچه كه بر كاتب ر�ته است.
با اولين جملة داستان پي به وجود شعوري غيرمتعار� مي بريم، ضمير اول شخص جمعي كه از جانب اشياء سخن مي گويد. از ابتدا پيداست كه اين شعور بر ذهن كاتب تسلط دارد. همهجا هست و مواظب اوست. وجه تشخص اصلي راويان ما (البته بهرغم است�اده از ضمير جمع و تكثر، ذات راويان يكپارچه و داراي وحدت اجزاء است) تاريكي است. در اين داستان تاريكي به شكل مسنداليه، ص�ت و قيد، و شايد علاوه بر اينها به صور زباني ديگري هم به كار ر�ته باشد كه به نوبة خود بر ابهام و سايه روشن داستان مي ا�زايد. اين «ما»ي غيرانساني در تاريكي است و انسانها در روشنايي هستند، اما هم سوي تاريك دارند هم سوي روشن. از ابتدا راويان داستان در كشمكشي خاموش با كاتب هستند (اين كشمكش� اصلي� روية داستان است). او را به سمتي مي رانند كه كليد برق را بزند و خانه را روشن كند. به روشنايي تمايل دارند چرا كه در تاريكيپچپچه نمي توانند. راوي چراغ را روشن نمي كند.
«ا گر كليد را مي زد پچپچه هاي خاموشمان را شروع مي كرديم. نكرد و ما ساكت مانديم، ساكت نه، تاريك و پنهان مانديم. »
« تاريك كه باشد با پهلودستيهامان حر�ي نداريم كه بزنيم. »
«... تا مگر برخيزد و دريچة چراغي بگشايد.»
« خسته نمي شويم ما. تاريك، گ�تيم، مي مانيم تا مگر او خود خانه روشن كند. »
« گاهي مي آيند، نرگس و غنچه. باز مي شود دل ما از نور آن سوي پرده و پنجره... »
روشنايي و تاريكي در اين داستان به هيچوجه نمادهاي خير و شر نيستند، در اينجا تقابل تاريكي و روشنايي به شكل كاملاً مت�اوتي مطرح است. تاريكي بيشتر براي پنهان شدن است، بيشتر مظهر بي شكلي است در مقابل صورت، يا همان هيولا كه قدما گ�ته اند. صورت، گو كه از جنس همان هيولاست، اما خود هم دليل و هم بهانة وجود آن است. صورت از بين مي رود يا تغيير مي كند، اما هيولا هميشه هيولاست; صورت كه از ميانه برخاست، ذات آن هويدا مي شود.
« ته سيگار وقتي توي زيرسيگاري له شود مثل ما مي شود.»
« هستيم ما، صورتمان مهم نيست. »
در اين تعبير نبود صورت كاملاً به معني عدم است. چنان كه در گ�تگو با مريم مي آيد.
« معني اش هم ن�س همين كارهايي است كه مي كنيم يا چيزهايي كه مي سازيم. باطلاست، بله، ولي بي اين چيزها هيچ چيز نيست ديگر، تاريكي است، همان تاريكي كه بيروناين سياره است يا آن سوي اين بودنمان. »
اينجا مرزهاي اين تاريكي مشخصتر مي شود. ناشناخته تاريك است حالا چه در �ضاي وراي كهكشان شيري باشد، چه در وراي تصورمان از بودنمان. اگر چيزي خارج از �ضاي شناخته شدهمان باشد، هست يا نيست؟ در عدم است تا وقتي كه صورتي برايش يا�ت نشده باشد و در دم هست اگر صورتي به آن ببخشيم. عدم درست مثل تاريكي است، هرچيزي كه در آن باشد به يكسان ديده نمي شود. بنابر اين عدم جايي است كه در آن صورت وجود ندارد. پسآنجا همه چيز پنهان است، سراسر هيولاست. در سراسر داستان اين حس همراه خواننده وجوددارد كه چيزي پنهاني وجود دارد. اين تأثير به غير از نحوة روايت، زاوية ديد و باقي تر�ندها، در وص�ها هم خودآگاه و ناخودآگاه وجود دارد.
« خاكستر بود كه از كران تا كران آن بالا را مي پوشاند. »
همانطور كه مشاهده مي شود براي اطلاق ص�ت خاكستري به آسمان، با رنگ مثل يك پرده ر�تار مي شود. همين ر�تار زباني در جاي جاي داستان وجود دارد كه باز به عنوان مثال مي توان از پاكتي كه كاتب همراه خود به خانه مي آورد نام برد، يا از تلاشي كه كاتب مي كند براي اخت�اي چيزي يا درواقع قصدي كه در سر مي پروراند.
ظاهراً انسانها از وجود اين شعور جمادين بياطلاع هستند؛ البته گاهي نشانه هايي وجود دارد كه نشان مي دهد انسانها به طريق مبهمي پچپچه ها را دريا�ت مي كنند، اما تنها كسي كهمستقيماً خطاب به صاحبان پچپچه چيزي مي گويد، كاتب است.
« به ما گ�ت كه مي برد. »
كاتب راز آنها را دريا�ته است و براي آن كه بر او نرود هر آنچه كه بر شاعر ر�ت مصمم مي شود كاري كند كارستان. راويان داستان از برملايي راز به لرزه مي آيند. كاتب به زبان آنها سخن مي گويد.
« لرزيديم ما زبان ما را مي دانست كاتب. »
تا ب�ريبندش به حيله راه هاي ديگر به او مي نمايند.
« تا دلش را از آن مبادا منصر� كنيم، تيغيش به خانة خيال القا كرديم.»
حالا اين مبادا چيست، در انتهاي كار معلوم مي شود. كاتب مي نشيند و به نوشتن خلوت مي كند. با نوشتن هر آنچه بايد بنويسد به نقطه اي مي رسد كه ديگر نانوشته اي باقي نمانده و خلاء پيش روست. در هنگامة نوشتن، راويان ما، گاهي در او تأثير مي گذارند، اما گاهي هم ذهن كاتب عنان مي گسلد. نمي دانند كه كاتب چه دارد مي كند، اما خوب مي دانند كه بايد از چه كاري او را بازبدارند. كاتب با گذشته تسويه حساب مي كند. با پنج مداد تراشيده پشت ميز نشسته. دستشان را خوانده، حتي از ماشين تحرير است�اده نمي كند، مبادا واسطة آنها شود. باز هم مي نويسد ومي سوزاند. آخري را به سياقي چنان گيجكننده مي نويسد كه ذهن خانهخانة راويان خاليمي ماند. آنچه كاتب مي نويسد نسخة صحيح س�حرنامه اي است (همان كه نرگس بعدها از روي ميزبرمي دارد و مي خواند) كه چون به پايان مي رسد دري ناپيدا برپاشنه مي چرخد و كاتب ناپديد مي شود يا درواقع صورت مي رود و هيولا به اصل خود بازمي گردد.
« در ماست كاتب شايد يا در سايه روشنهاي ميان آن كلام كه بر سر دست داشت. »
كاتب از مرز ديوار مي گذرد و وقتي صحنه خالي مي شود، راويان به زبان مي آيند:
« روشنانيم ما. »
و خانه روشن مي شود.
زاوية ديد داستان «خانهروشنان» �وقالعاده پيچيده است. داستان از زبان راوياني شروع مي شود كه در خانه چيزي نيست كه ندانند، به ذهن كاتب حتي نقب مي زنند. در خلاصة داستان كه در ابتدا عرضه شد، با وجود آن كه به ا�كار و تخيلات كاتب اشاره شده، نيت اين بوده كه سرگذشت كاتب در اين شبانه روز از بيرون روايت بشود. زيرا به رغم اشاراتي كه به ذهن كاتب مي شود، او داراي محدودة بستة دروني تري است كه راويان به آن دسترسي ندارند و ناگهان در مي يابند كه از كاتب �ريب خورده اند. راويان زبان آدميزاد به كام ندارند تا براي ما به گ�تن قصه بنشينند. قصهگو خود كاتب است كه بعد از حلول در ضمير آنها، از زبان آنها، قصة آنها رانقل مي كند; توجه داشته باشيد، قصة آنها را نقل مي كند نه قصة خودش را. يعني متعهد است به آگاهي آنها از لحظة وقوع حوادث داستان. البته چند وقت يك بار راويان با آگاهي و شناختيكه در لحظة حال (پس از پايان يا حدوث حادثة اصلي) از خود و كاتب دارند سخن مي گويند.اما هر چه كه مي گويند سخن خودشان است كه آميخته مي شود گاهي با احساس دريغ. برايروشن شدن مطلب به داستان رجوع كنيم.
« نمي داند او كه ما را كاري نمي تواند بكند. هستيم ما، صورتمان مهم نيست. او را بهصورت باز بسته اند. اگر ن�سهايش بيحجم شوند، نيست ديگر. شايد هم مي دانست.»
در نقل قول �وق « نمي داند»� جملة اول برمي گردد به درك و آگاهي راويان از همان لحظه اي كه كاتب تازه وارد خانه شده. در سه جملة بعد از بيشكلي خود مي گويند و از كاتبكه بندي صورت است. اما جملة آخر، راويان را در سطح ديگري از آگاهي قرار مي دهد. درجملة « شايد هم مي دانست.» ، اين معني مستتر است كه كاتب حالا مي داند و ديگر بندي� صورت نيست. منتقد براي اينكه معناي جمله كمي روشنتر بشود تقلب ديگري را هم مباح مي داند و اين جمله را به اين شكل كمي تغيير مي دهد: «شايد از همان موقع مي دانست.» به اينترتيب روايت� راويان چندوجهي مي شود و به صداهايي مي ماند كه يكديگر را �راموش كرده باشند.
دست كاتب برايشان مي نويسد و اوست كه از جانبشان مي گويد، چرا كه آنها زبانيشان نيست. زبان كاتب بعد از همخانگي اش با آنها زبان آنها مي شود و حر� آنها را مي زند و خود هنوز با اين همه غوغا در سكوت است; ساكت است و پنهان. اما خوب مدتي از اين حوادث گذشته است و ضمن روايت و پيشبرد داستان گاهي اشارتي به گذشته هاي نزديكتر (آمد ور�ت نرگس و غنچه) و زمان حال هم مي شود كه بيشتر وص� حال راويان و گاهي كاتب است. كاتب به دنياي تاريكي گام نهاده و ناگاه خانه را روشن كرده است. يعني صورتي بخشيده به بيشكلي و آن را مرئي كرده است. نور ظلماني يا سياه واسطة بين تاريكي و روشنايي است، ابزار كاتب است و نيرويي است در درون او (نيروي هنر).
« در حلقة نور ظلماني با كاتبيم ما حالا... »
در داستان «خانه روشنان» جريانهاي متعدد پنهان و آشكاري وجود دارد كه آن را ازحد مدرنيسم مألو� �راتر مي برد. بررسي كم و كي� سبكي داستان بماند بر ذمة سروران� سبكشناس. اما تقابل بسيار مهم ديگري كه در داستان وجود دارد، رويارويي شاعر و كاتب است. شاهد� مدعا اول از همه اينكه شاعر مي ميرد و وجهالمصالحه مي شود اما كاتب حتي نعشش را باقي نمي گذارد. راويان در مورد شاعر مي گويند:
« در ما نيست.»
اما از كاتب چنين ياد مي كنند:
« در اوييم ما و او در ما.»
دوم تقابل عمل تشبيه و عمل وص�: جايي در داستان هست كه شاعر خود مي گويد:
« با بالا بلند گ�تن كسي را نمي توان احضار كرد،...»
و در مورد كاتب در متن داستان آمده:
« تشبيه نمي كرد كاتب. »
بهترين شاهد براي اثبات اين تقابل، مقايسة سرنوشت اين دو است با معشوقه هايشان. معشوق شاعر در مه گم مي شود اما معشوق كاتب در روشنايي و به دقت تصوير مي شود، بهتعبيري عشق كاتب به معشوق از صورت مي گذرد، چرا كه براي برگذشتن از صورت بايد اولآن را ترسيم كرد و كاتب اين كار را مي كند، اما شاعر از صورت بخشيدن به دست چنگ شده اي كه شمدي را در مشت مي �شارد ابا مي كند و آن را به چيزي ديگر تشبيه مي كند. ازصورت مي گريزد و در همان حد هم باقي مي ماند. و بيدليل نيست كه در دنياي راويان همة اجزاء در مجاورت يكديگر قرار دارند و در جايجاي داستان اينقدر كلمات «همسايه» و «همخانه» تكرارشده است. شايد پيامي كه در پس اين سازمان زباني نه�ته، اين باشد كه اجزاء جهان نه شبيه يكديگر كه در كنار هماند و همينطور كه هستند بايد حرمتشان را پاس داشت.
آيا گلشيري مرگ شعر را پيشبيني مي كند؟ آيا او هم به اين باور رسيده كه دوران شعرمحوري به پايان رسيده؟ ما را با اينها كاري نيست، مي گذاريم گلشيري همانجا در سايهروشن نوشته هايش جا خوش كند. وگرنه از عتاب گلشيري مي گ�تيم با نسل جوان، وقتي كه كاتب باختهايش را به عنوان نشانة بودنش به رخ بهرام مي كشد و كماكان بهرامي را كه ديگر نمي آيد منسوب مي كند به همان بعضيهايي كه تا نبازند، هيچ وقتي بازي نمي كنند. آن وقت بايد مي گ�تيم كه بازي تغيير كرده است و حتي بيش از آن، م�هوم برد و باخت هم دگرگون شده. شايد آنچه نسل پيشين به حساب باخت خود مي گذارد حالا در شمار برد جوانها قرار بگيرد و آنچه آنها برد خود مي پندارند، برعكس. نه، با اين �اصله كاري نمي شود كرد، وگرنه نه نسل� قبل، نسل قبل مي شود و نه نسل بعد، نسل بعد.
اينجا قبل از هر چيز مقصود اين بود كه م�هوم تاريكي و روشني و كشمكش اصلي� داستان روشن بشود اما از چند نكتة دندانگير ديگر هم نمي توان صر�نظر كرد.
1 ـ محبي و كاتب از جهات بسياري به يكديگر شبيه اند. در اثبات اين �رض اولاً مي توانگ�ت كه محبي در جايگاهي است )همسري مريم( كه مي توانست از آن كاتب باشد، يعني بهشكلي او نقش بدل كاتب را بازي مي كند; دوم اينكه هر دو آنها مي خواستند به شيوة خودشان جهان را تغيير بدهند. محبي نمي تواند و خودكشي مي كند اما كاتب راه را مي يابد و جهان را حالا به اندازة خانة خودش هم كه شده تغيير مي دهد (خانه را روشن مي كند). اينجا از يك نظر هنر در مقابل يا در كنار سياست قرار مي گيرد. شايد يك مقدار از تلاش گلشيري براي اين باشدكه ثابت كند: با هنر مي توان و بايد جهان را تغيير داد.
2 ـ ديگر اينكه از نگاه و بينش شرقي و ايراني گلشيري بايد گ�ت. به عنوان مثال مشتي كه كاتب رو به آينه بلند مي كند يادآور سلوك عار�ان ايراني است كه در ابتداي راه، خود از ميانه بايد برمي خاستند. دوم رسيدن از يك من من�رد به يك «ما»ي قديم و مستمر است كه م�هوم وحدت وجود را به همراه مي آورد، و سوم تجربة طي طريق� كاتب تا رسيدن به آن ناكجاي مباداي راويان، به نوعي مراحل ه�تگانة سلوك را تداعي مي كند، و چهارم نثري است كه نمي توانيم نسبت مستقيمي بين آن و نثر كهن بيابيم اما از بين سطورش شميم ميراث ادبي ايرانزمين را احساس مي كنيم و درچشمانداز مي توانيم ص� طويلي از پيشينيان را پشت سر گلشيري به چشم دل ببينيم. كاركرد وتأثير تركيبهاي «اناالحق» و «اناكلمةالحق» در اين مقال روشن است و نيازي به توضيح ندارد.
3 ـ يك شكل روند تكاملي درخت هم در داستان است كه با بوي صمغ و كاج شروع مي شود و مي رود تا رسيدن ميوه و ا�تادن آن و سبكباري درخت. اين روند باليدن و تكامل ميوه نماد تكامل و پختگي داستان و كاتب است و آوردن تكهتكه هاي آن بين داستان يادآور آن است كه �راموش نكنيم كه همه چيز در حين نوشتن داستان و با جادوي نوشتن آن در ش�ر�� وقوع است.
4 ـ در مورد نثر، زبان و لحن اين داستان يا نوشته اند و يا �راوان خواهند نوشت. طرح همين نكته ما را ك�ايت مي كند كه بگوييم: اگر نثر و زبان اين داستان از آب درآمده و مو�ق است نه به دليل زبانبازي نويسنده بلكه به خاطر مهارت او در است�اده از اين شيء داستاني است، چونان مجسمهسازي كه تودة گلي را ورز مي دهد و به كار مي برد. براي مثال است�اده از كلمة «كاتب» به جاي نويسنده، به دليل محتمل كردن وجود قديم� راويان است و ايجاد �ضايي بيزمان، نه به دليل زيباسازي انتزاعي; يا بردن �اعل به انتهاي جمله از اين لحاظ ارزش دارد كه در اين داستان خاص لحن و �ضايي را �راهم مي آورد كه وجود يكي از غريبترين زواياي ديد� داستاني را محتمل مي كند. وگرنه اين ساخت جمله به خودي خود هيچ ارزش مستقلي ندارد و نبايد داستاننويسان ما را به تقليد وابدارد. براي پيدا كردن زبان داستان پيش از همه بايد به خود داستان رجوع كرد.
هر سخني را پاياني است. گو اينكه نگ�تنيها در حجاب مي ماند حتي اگر تلاش كرده باشيم بگوييم، خصوصاً وقتي پاي داستاني در ميان است كه خود داستان نگ�تنيهاست. تابوت ناگ�ته ها كجاست؟ يا آن طور كه مي گويند: سخنهاي بر زبان نيامده؟ يا اگر پيشتر برويم حتي سخناني كه هنوز به حوزة انديشه هم در نيامده اند؟ كجا هستند ا�كاري كه هنوز به هيچ ذهنيخطور نكرده اند؟ آيا نيستند؟ آيا در عدم هستند؟ آيا اين خود نوعي بودن نيست؟ آيا به قول دختر پيرنياي� داستان� «دست تاريك دست روشن» بنا به قانون تقابل، هر نور يا ظلمتي اشارتي بهوجود ضد خود در جاي ديگري ندارد؟ آيا اين عدم يا نيستي، وجود يا هستني از نوع ديگر را اثبات نمي كند؟ وجودي كه يك جايي همين جاهاست، يا جايي به قول كوندرا: آن پس وپشتها. براي هر بار رسيدن به اين وادي بايد تا مرزهاي بودن ر�ت و چه بهاي گزا�ي بايد پرداخت براي آن. گلشيري اين بار چنان پيش ر�ته كه نويسندة اين مقاله وحشت آن را داشتكه چون آرش آخرين آزمون را پشتسر گذاشته باشد. او اين بار به آن قناعت نمي كند كه ازآن نگ�تني سخني بگويد بلكه تا آنجا پيش مي رود كه خود زبان گوياي آن مي شود. مي گويند آرش جانش را بر آخرين تيرش نهاد و چلة كمان را سمت تاريكي گر�ت، و در هنگامة رهاييتير، تنها تير باقي مانده بود و آرش ديگر نبود. از خون� دلي كه در داستان هست پيداست كه گلشيري چون آرش هستي اش را جانماية تير آخر كرده است، اما در ضمن با ديگر داستانهاي مجموعة «دست تاريك دست روشن» ثابت مي كند كه هنوز تيردان جنگجوي پير پر از تير است.

محمد تقوي
مهرماه 74




........................................................................................

Home