arash |
Sunday, February 10, 2002
٭ تير Ùˆ تيردان آرش
........................................................................................Øاشيه اي بر داستان« خانه روشنان » اثر: هوشنگ گلشيري كاتب به خانه مي آيد. چراغ را روشن نمي كند. در آشپزخانه نوشيدني تلخي مي آشامد. ازگÙ�تگوي تلÙ�ني او با نرگس درمي يابيم كه خانواده به سÙ�ر رÙ�ته اند Ùˆ نويسنده در خانه تنها خواهد بود. از مجلس ترØيم شاعر آمده، تلخ است، Ùˆ مي ترسد كه سرانجامش چون او باشد. آثار نيمه تمامش را در كيسة پلاستيكي مي ريزد Ùˆ مي برد پايين. از شاعر مي نويسد. از هرچه يا از هركس كه بنويسد بلاÙ�اصله ØÙŠ Ùˆ Øاضر مي شود، در مواردي Øتي قصد Ùˆ تخيل كاÙ�ÙŠ است. شاعر از سرانجام رابطهاش با معشوقش، ماه بانو، Ùˆ شعرش مي گويد. كاتب نيز خود به انتهاي كار مي انديشد. به Ù�كر خودكشي با تيغ Ùˆ دوش آب گرم مي اÙ�تد. اما به اين ترتيب مثل شاعر چيزي ازاو باقي مي ماند Ùˆ Ù…Øتمل است بر سر او هم همان بياورند كه بر سر شاعر آوردند. به اتاق مطالعه مي رود، جايي كه مي نويسد. پشت ماشينتØرير مي نشيند: « برجاده اي مي رود، عرقريزان، چوبي به دست. به قلعه اي مي رسد، قلعه نه، برج خاموشي است. » نگاه نمي كند ديگر، چشم بسته است. سيگار روشنش را لاي انگشتان دستي گرÙ�ته كه شايد به تكيهگاه سر مشت شده باشد. چشم مي گشايد، كاغذ را از ماشين تØرير بيرون مي كشد Ùˆ در زيرسيگاري مي سوزاند. سيگار به دست به آشپزخانه مي رود Ùˆ زير كتري را روشن مي كند. جرعه جرعه چاي مي نوشد Ùˆ برگ Ùˆ بار مي تكاند. هر برگ را به بادي مي تكاند. نرگس Ùˆ غنچه را نمي سازد. قدم زنان انگشت شهادت تكان مي دهد Ùˆ در خيال ØرÙ�ÙŠ را به بهرام مي گويد. باخود مي گويد: اگر به خويشتنÙ� خويش برسد دل صبر آنقدر مي تراشدش تا آن قالب موعود رابيابد ( اين قالب موعود هم شامل منيّت كاتب است Ùˆ هم شامل شكل داستاني كه قصد نوشتنآن دارد). تن عريان مي كند به نوشتن. تا پايان شرم از بوي تن Ùˆ طعم قطره هاي عرق تنهاي همهشان مي نويسد. مي نويسد Ùˆ مي سوزاند Ùˆ با شعلة كاغذها گاهي سيگاري روشن مي كند. به Ù…Ø³ØªØ±Ø§Ø Ù…ÙŠ رود Ùˆ به آداب تمام عريان مي شود Ùˆ غسل مي كند. مربع مي نشيند بر مستطيلي كه در هر چهار رأسش شمعي روشن كرده است. چشم مي بندد Ùˆ مستمر مي كند دريدن پردة شرم را، تا برسد به آن نقطة تاريك كه اوست. معشوقة پنهان Ùˆ آشكارش مريم را به ياد مي آورد، درملاقات آلمان. مريم سرگذشت خودش Ùˆ شوهرش را مي گويد، شوهرش Ù…Øبي كه در پايان توش Ùˆ تلاشش براي تغيير جهان به ناتواني خود پي مي برد Ùˆ خودكشي مي كند. سبك مي كند خود را از بار Ùˆ برگ. به مدد خيال Ùˆ بوي كاÙ�ور از درگذشتگان از مرز خاك ياري مي جويد. خاك را مي آشوبد Ùˆ يكايك به نام صدايشان مي كند. بيدار مي شوند مردگان Ùˆ دل تاريكي را ريش مي كنند. بر هوا مي نويسد گور. از خيال به در مي آيد. چشم مي گشايد Ùˆ مومها را با ته مداد مي كند Ùˆ به آشپزخانه مي برد Ùˆ دوباره با خيال مريم مشغول مي شود. دوش مي گيرد Ùˆ Øولة Øمام بر دوش به نرگس تلÙ�Ù† مي كند Ùˆ خاطرش را جمع مي كند. با پنج مداد تراشيده پشت ميز مي نشيند Ùˆ مي نويسد. به هيچ كدام تن نمي دهد. مي نويسد، پاره مي كند Ùˆ مي سوزاند. آخري را به طرز غريبي مي نويسد. تمام كه مي شود لبخند بر لب Ùˆ رقصان رو به ديوار مي رود. در پايانصØنه خالي است. روي كاغذي بر ميز اين نوشته پيداست: ما هم رÙ�تيم، نعشمان را هم برديم. در خلاصة Ù�وق از داستان «خانه روشنان» بازگشت به گذشته ها كه بخشي از آن مربوط به زمان بعد از اين ماجراست ØØ°Ù� شده. تقلبي هم شده كه منتقد خود را موقتاً در آن مجاز مي داند، تا گمانه اي بزنيم بر آنچه كه بر كاتب رÙ�ته است. با اولين جملة داستان پي به وجود شعوري غيرمتعارÙ� مي بريم، ضمير اول شخص جمعي كه از جانب اشياء سخن مي گويد. از ابتدا پيداست كه اين شعور بر ذهن كاتب تسلط دارد. همهجا هست Ùˆ مواظب اوست. وجه تشخص اصلي راويان ما (البته بهرغم استÙ�اده از ضمير جمع Ùˆ تكثر، ذات راويان يكپارچه Ùˆ داراي ÙˆØدت اجزاء است) تاريكي است. در اين داستان تاريكي به شكل مسنداليه، صÙ�ت Ùˆ قيد، Ùˆ شايد علاوه بر اينها به صور زباني ديگري هم به كار رÙ�ته باشد كه به نوبة خود بر ابهام Ùˆ سايه روشن داستان مي اÙ�زايد. اين «ما»ي غيرانساني در تاريكي است Ùˆ انسانها در روشنايي هستند، اما هم سوي تاريك دارند هم سوي روشن. از ابتدا راويان داستان در كشمكشي خاموش با كاتب هستند (اين كشمكشÙ� اصليÙ� روية داستان است). او را به سمتي مي رانند كه كليد برق را بزند Ùˆ خانه را روشن كند. به روشنايي تمايل دارند چرا كه در تاريكيپچپچه نمي توانند. راوي چراغ را روشن نمي كند. «ا گر كليد را مي زد Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ هاي خاموشمان را شروع مي كرديم. نكرد Ùˆ ما ساكت مانديم، ساكت نه، تاريك Ùˆ پنهان مانديم. » « تاريك كه باشد با پهلودستيهامان ØرÙ�ÙŠ نداريم كه بزنيم. » «... تا مگر برخيزد Ùˆ دريچة چراغي بگشايد.» « خسته نمي شويم ما. تاريك، Ú¯Ù�تيم، مي مانيم تا مگر او خود خانه روشن كند. » « گاهي مي آيند، نرگس Ùˆ غنچه. باز مي شود دل ما از نور آن سوي پرده Ùˆ پنجره... » روشنايي Ùˆ تاريكي در اين داستان به هيچوجه نمادهاي خير Ùˆ شر نيستند، در اينجا تقابل تاريكي Ùˆ روشنايي به شكل كاملاً متÙ�اوتي Ù…Ø·Ø±Ø Ø§Ø³Øª. تاريكي بيشتر براي پنهان شدن است، بيشتر مظهر بي شكلي است در مقابل صورت، يا همان هيولا كه قدما Ú¯Ù�ته اند. صورت، Ú¯Ùˆ كه از جنس همان هيولاست، اما خود هم دليل Ùˆ هم بهانة وجود آن است. صورت از بين مي رود يا تغيير مي كند، اما هيولا هميشه هيولاست; صورت كه از ميانه برخاست، ذات آن هويدا مي شود. « ته سيگار وقتي توي زيرسيگاري له شود مثل ما مي شود.» « هستيم ما، صورتمان مهم نيست. » در اين تعبير نبود صورت كاملاً به معني عدم است. چنان كه در Ú¯Ù�تگو با مريم مي آيد. « معني اش هم Ù†Ù�س همين كارهايي است كه مي كنيم يا چيزهايي كه مي سازيم. باطلاست، بله، ولي بي اين چيزها هيچ چيز نيست ديگر، تاريكي است، همان تاريكي كه بيروناين سياره است يا آن سوي اين بودنمان. » اينجا مرزهاي اين تاريكي مشخصتر مي شود. ناشناخته تاريك است Øالا Ú†Ù‡ در Ù�ضاي وراي كهكشان شيري باشد، Ú†Ù‡ در وراي تصورمان از بودنمان. اگر چيزي خارج از Ù�ضاي شناخته شدهمان باشد، هست يا نيست؟ در عدم است تا وقتي كه صورتي برايش ياÙ�ت نشده باشد Ùˆ در دم هست اگر صورتي به آن ببخشيم. عدم درست مثل تاريكي است، هرچيزي كه در آن باشد به يكسان ديده نمي شود. بنابر اين عدم جايي است كه در آن صورت وجود ندارد. پسآنجا همه چيز پنهان است، سراسر هيولاست. در سراسر داستان اين Øس همراه خواننده وجوددارد كه چيزي پنهاني وجود دارد. اين تأثير به غير از Ù†Øوة روايت، زاوية ديد Ùˆ باقي ترÙ�ندها، در وصÙ�ها هم خودآگاه Ùˆ ناخودآگاه وجود دارد. « خاكستر بود كه از كران تا كران آن بالا را مي پوشاند. » همانطور كه مشاهده مي شود براي اطلاق صÙ�ت خاكستري به آسمان، با رنگ مثل يك پرده رÙ�تار مي شود. همين رÙ�تار زباني در جاي جاي داستان وجود دارد كه باز به عنوان مثال مي توان از پاكتي كه كاتب همراه خود به خانه مي آورد نام برد، يا از تلاشي كه كاتب مي كند براي اختÙ�اي چيزي يا درواقع قصدي كه در سر مي پروراند. ظاهراً انسانها از وجود اين شعور جمادين بياطلاع هستند؛ البته گاهي نشانه هايي وجود دارد كه نشان مي دهد انسانها به طريق مبهمي Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ ها را درياÙ�ت مي كنند، اما تنها كسي كهمستقيماً خطاب به صاØبان Ù¾Ú†Ù¾Ú†Ù‡ چيزي مي گويد، كاتب است. « به ما Ú¯Ù�ت كه مي برد. » كاتب راز آنها را درياÙ�ته است Ùˆ براي آن كه بر او نرود هر آنچه كه بر شاعر رÙ�ت مصمم مي شود كاري كند كارستان. راويان داستان از برملايي راز به لرزه مي آيند. كاتب به زبان آنها سخن مي گويد. « لرزيديم ما زبان ما را مي دانست كاتب. » تا بÙ�ريبندش به Øيله راه هاي ديگر به او مي نمايند. « تا دلش را از آن مبادا منصرÙ� كنيم، تيغيش به خانة خيال القا كرديم.» Øالا اين مبادا چيست، در انتهاي كار معلوم مي شود. كاتب مي نشيند Ùˆ به نوشتن خلوت مي كند. با نوشتن هر آنچه بايد بنويسد به نقطه اي مي رسد كه ديگر نانوشته اي باقي نمانده Ùˆ خلاء پيش روست. در هنگامة نوشتن، راويان ما، گاهي در او تأثير مي گذارند، اما گاهي هم ذهن كاتب عنان مي گسلد. نمي دانند كه كاتب Ú†Ù‡ دارد مي كند، اما خوب مي دانند كه بايد از Ú†Ù‡ كاري او را بازبدارند. كاتب با گذشته تسويه Øساب مي كند. با پنج مداد تراشيده پشت ميز نشسته. دستشان را خوانده، Øتي از ماشين تØرير استÙ�اده نمي كند، مبادا واسطة آنها شود. باز هم مي نويسد ومي سوزاند. آخري را به سياقي چنان گيجكننده مي نويسد كه ذهن خانهخانة راويان خاليمي ماند. آنچه كاتب مي نويسد نسخة صØÙŠØ Ø³Ù�Øرنامه اي است (همان كه نرگس بعدها از روي ميزبرمي دارد Ùˆ مي خواند) كه چون به پايان مي رسد دري ناپيدا برپاشنه مي چرخد Ùˆ كاتب ناپديد مي شود يا درواقع صورت مي رود Ùˆ هيولا به اصل خود بازمي گردد. « در ماست كاتب شايد يا در سايه روشنهاي ميان آن كلام كه بر سر دست داشت. » كاتب از مرز ديوار مي گذرد Ùˆ وقتي صØنه خالي مي شود، راويان به زبان مي آيند: « روشنانيم ما. » Ùˆ خانه روشن مي شود. زاوية ديد داستان «خانهروشنان» Ù�وقالعاده پيچيده است. داستان از زبان راوياني شروع مي شود كه در خانه چيزي نيست كه ندانند، به ذهن كاتب Øتي نقب مي زنند. در خلاصة داستان كه در ابتدا عرضه شد، با وجود آن كه به اÙ�كار Ùˆ تخيلات كاتب اشاره شده، نيت اين بوده كه سرگذشت كاتب در اين شبانه روز از بيرون روايت بشود. زيرا به رغم اشاراتي كه به ذهن كاتب مي شود، او داراي Ù…Øدودة بستة دروني تري است كه راويان به آن دسترسي ندارند Ùˆ ناگهان در مي يابند كه از كاتب Ù�ريب خورده اند. راويان زبان آدميزاد به كام ندارند تا براي ما به Ú¯Ù�تن قصه بنشينند. قصهگو خود كاتب است كه بعد از Øلول در ضمير آنها، از زبان آنها، قصة آنها رانقل مي كند; توجه داشته باشيد، قصة آنها را نقل مي كند نه قصة خودش را. يعني متعهد است به آگاهي آنها از Ù„Øظة وقوع Øوادث داستان. البته چند وقت يك بار راويان با آگاهي Ùˆ شناختيكه در Ù„Øظة Øال (پس از پايان يا Øدوث Øادثة اصلي) از خود Ùˆ كاتب دارند سخن مي گويند.اما هر Ú†Ù‡ كه مي گويند سخن خودشان است كه آميخته مي شود گاهي با اØساس دريغ. برايروشن شدن مطلب به داستان رجوع كنيم. « نمي داند او كه ما را كاري نمي تواند بكند. هستيم ما، صورتمان مهم نيست. او را بهصورت باز بسته اند. اگر Ù†Ù�سهايش بيØجم شوند، نيست ديگر. شايد هم مي دانست.» در نقل قول Ù�وق « نمي داند»Ù� جملة اول برمي گردد به درك Ùˆ آگاهي راويان از همان Ù„Øظه اي كه كاتب تازه وارد خانه شده. در سه جملة بعد از بيشكلي خود مي گويند Ùˆ از كاتبكه بندي صورت است. اما جملة آخر، راويان را در Ø³Ø·Ø Ø¯ÙŠÚ¯Ø±ÙŠ از آگاهي قرار مي دهد. درجملة « شايد هم مي دانست.» ØŒ اين معني مستتر است كه كاتب Øالا مي داند Ùˆ ديگر بنديÙ� صورت نيست. منتقد براي اينكه معناي جمله كمي روشنتر بشود تقلب ديگري را هم Ù…Ø¨Ø§Ø Ù…ÙŠ داند Ùˆ اين جمله را به اين شكل كمي تغيير مي دهد: «شايد از همان موقع مي دانست.» به اينترتيب روايتÙ� راويان چندوجهي مي شود Ùˆ به صداهايي مي ماند كه يكديگر را Ù�راموش كرده باشند. دست كاتب برايشان مي نويسد Ùˆ اوست كه از جانبشان مي گويد، چرا كه آنها زبانيشان نيست. زبان كاتب بعد از همخانگي اش با آنها زبان آنها مي شود Ùˆ ØرÙ� آنها را مي زند Ùˆ خود هنوز با اين همه غوغا در سكوت است; ساكت است Ùˆ پنهان. اما خوب مدتي از اين Øوادث گذشته است Ùˆ ضمن روايت Ùˆ پيشبرد داستان گاهي اشارتي به گذشته هاي نزديكتر (آمد ورÙ�ت نرگس Ùˆ غنچه) Ùˆ زمان Øال هم مي شود كه بيشتر وصÙ� Øال راويان Ùˆ گاهي كاتب است. كاتب به دنياي تاريكي گام نهاده Ùˆ ناگاه خانه را روشن كرده است. يعني صورتي بخشيده به بيشكلي Ùˆ آن را مرئي كرده است. نور ظلماني يا سياه واسطة بين تاريكي Ùˆ روشنايي است، ابزار كاتب است Ùˆ نيرويي است در درون او (نيروي هنر). « در Øلقة نور ظلماني با كاتبيم ما Øالا... » در داستان «خانه روشنان» جريانهاي متعدد پنهان Ùˆ آشكاري وجود دارد كه آن را ازØد مدرنيسم مألوÙ� Ù�راتر مي برد. بررسي كم Ùˆ كيÙ� سبكي داستان بماند بر ذمة سرورانÙ� سبكشناس. اما تقابل بسيار مهم ديگري كه در داستان وجود دارد، رويارويي شاعر Ùˆ كاتب است. شاهدÙ� مدعا اول از همه اينكه شاعر مي ميرد Ùˆ وجهالمصالØÙ‡ مي شود اما كاتب Øتي نعشش را باقي نمي گذارد. راويان در مورد شاعر مي گويند: « در ما نيست.» اما از كاتب چنين ياد مي كنند: « در اوييم ما Ùˆ او در ما.» دوم تقابل عمل تشبيه Ùˆ عمل وصÙ�: جايي در داستان هست كه شاعر خود مي گويد: « با بالا بلند Ú¯Ù�تن كسي را نمي توان اØضار كرد،...» Ùˆ در مورد كاتب در متن داستان آمده: « تشبيه نمي كرد كاتب. » بهترين شاهد براي اثبات اين تقابل، مقايسة سرنوشت اين دو است با معشوقه هايشان. معشوق شاعر در مه Ú¯Ù… مي شود اما معشوق كاتب در روشنايي Ùˆ به دقت تصوير مي شود، بهتعبيري عشق كاتب به معشوق از صورت مي گذرد، چرا كه براي برگذشتن از صورت بايد اولآن را ترسيم كرد Ùˆ كاتب اين كار را مي كند، اما شاعر از صورت بخشيدن به دست Ú†Ù†Ú¯ شده اي كه شمدي را در مشت مي Ù�شارد ابا مي كند Ùˆ آن را به چيزي ديگر تشبيه مي كند. ازصورت مي گريزد Ùˆ در همان Øد هم باقي مي ماند. Ùˆ بيدليل نيست كه در دنياي راويان همة اجزاء در مجاورت يكديگر قرار دارند Ùˆ در جايجاي داستان اينقدر كلمات «همسايه» Ùˆ «همخانه» تكرارشده است. شايد پيامي كه در پس اين سازمان زباني نهÙ�ته، اين باشد كه اجزاء جهان نه شبيه يكديگر كه در كنار هماند Ùˆ همينطور كه هستند بايد Øرمتشان را پاس داشت. آيا گلشيري مرگ شعر را پيشبيني مي كند؟ آيا او هم به اين باور رسيده كه دوران شعرمØوري به پايان رسيده؟ ما را با اينها كاري نيست، مي گذاريم گلشيري همانجا در سايهروشن نوشته هايش جا خوش كند. وگرنه از عتاب گلشيري مي Ú¯Ù�تيم با نسل جوان، وقتي كه كاتب باختهايش را به عنوان نشانة بودنش به رخ بهرام مي كشد Ùˆ كماكان بهرامي را كه ديگر نمي آيد منسوب مي كند به همان بعضيهايي كه تا نبازند، هيچ وقتي بازي نمي كنند. آن وقت بايد مي Ú¯Ù�تيم كه بازي تغيير كرده است Ùˆ Øتي بيش از آن، Ù…Ù�هوم برد Ùˆ باخت هم دگرگون شده. شايد آنچه نسل پيشين به Øساب باخت خود مي گذارد Øالا در شمار برد جوانها قرار بگيرد Ùˆ آنچه آنها برد خود مي پندارند، برعكس. نه، با اين Ù�اصله كاري نمي شود كرد، وگرنه نه نسلÙ� قبل، نسل قبل مي شود Ùˆ نه نسل بعد، نسل بعد. اينجا قبل از هر چيز مقصود اين بود كه Ù…Ù�هوم تاريكي Ùˆ روشني Ùˆ كشمكش اصليÙ� داستان روشن بشود اما از چند نكتة دندانگير ديگر هم نمي توان صرÙ�نظر كرد. 1 Ù€ Ù…Øبي Ùˆ كاتب از جهات بسياري به يكديگر شبيه اند. در اثبات اين Ù�رض اولاً مي توانگÙ�ت كه Ù…Øبي در جايگاهي است )همسري مريم( كه مي توانست از آن كاتب باشد، يعني بهشكلي او نقش بدل كاتب را بازي مي كند; دوم اينكه هر دو آنها مي خواستند به شيوة خودشان جهان را تغيير بدهند. Ù…Øبي نمي تواند Ùˆ خودكشي مي كند اما كاتب راه را مي يابد Ùˆ جهان را Øالا به اندازة خانة خودش هم كه شده تغيير مي دهد (خانه را روشن مي كند). اينجا از يك نظر هنر در مقابل يا در كنار سياست قرار مي گيرد. شايد يك مقدار از تلاش گلشيري براي اين باشدكه ثابت كند: با هنر مي توان Ùˆ بايد جهان را تغيير داد. 2 Ù€ ديگر اينكه از نگاه Ùˆ بينش شرقي Ùˆ ايراني گلشيري بايد Ú¯Ù�ت. به عنوان مثال مشتي كه كاتب رو به آينه بلند مي كند يادآور سلوك عارÙ�ان ايراني است كه در ابتداي راه، خود از ميانه بايد برمي خاستند. دوم رسيدن از يك من منÙ�رد به يك «ما»ي قديم Ùˆ مستمر است كه Ù…Ù�هوم ÙˆØدت وجود را به همراه مي آورد، Ùˆ سوم تجربة طي طريقÙ� كاتب تا رسيدن به آن ناكجاي مباداي راويان، به نوعي مراØÙ„ Ù‡Ù�تگانة سلوك را تداعي مي كند، Ùˆ چهارم نثري است كه نمي توانيم نسبت مستقيمي بين آن Ùˆ نثر كهن بيابيم اما از بين سطورش شميم ميراث ادبي ايرانزمين را اØساس مي كنيم Ùˆ درچشمانداز مي توانيم صÙ� طويلي از پيشينيان را پشت سر گلشيري به چشم دل ببينيم. كاركرد وتأثير تركيبهاي «اناالØق» Ùˆ «اناكلمةالØق» در اين مقال روشن است Ùˆ نيازي به ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ù†Ø¯Ø§Ø±Ø¯. 3 Ù€ يك شكل روند تكاملي درخت هم در داستان است كه با بوي صمغ Ùˆ كاج شروع مي شود Ùˆ مي رود تا رسيدن ميوه Ùˆ اÙ�تادن آن Ùˆ سبكباري درخت. اين روند باليدن Ùˆ تكامل ميوه نماد تكامل Ùˆ پختگي داستان Ùˆ كاتب است Ùˆ آوردن تكهتكه هاي آن بين داستان يادآور آن است كه Ù�راموش نكنيم كه همه چيز در Øين نوشتن داستان Ùˆ با جادوي نوشتن آن در Ø´Ù�رÙ�Ù� وقوع است. 4 Ù€ در مورد نثر، زبان Ùˆ Ù„ØÙ† اين داستان يا نوشته اند Ùˆ يا Ù�راوان خواهند نوشت. Ø·Ø±Ø Ù‡Ù…ÙŠÙ† نكته ما را ÙƒÙ�ايت مي كند كه بگوييم: اگر نثر Ùˆ زبان اين داستان از آب درآمده Ùˆ موÙ�Ù‚ است نه به دليل زبانبازي نويسنده بلكه به خاطر مهارت او در استÙ�اده از اين شيء داستاني است، چونان مجسمهسازي كه تودة گلي را ورز مي دهد Ùˆ به كار مي برد. براي مثال استÙ�اده از كلمة «كاتب» به جاي نويسنده، به دليل Ù…Øتمل كردن وجود قديمÙ� راويان است Ùˆ ايجاد Ù�ضايي بيزمان، نه به دليل زيباسازي انتزاعي; يا بردن Ù�اعل به انتهاي جمله از اين Ù„Øاظ ارزش دارد كه در اين داستان خاص Ù„ØÙ† Ùˆ Ù�ضايي را Ù�راهم مي آورد كه وجود يكي از غريبترين زواياي ديدÙ� داستاني را Ù…Øتمل مي كند. وگرنه اين ساخت جمله به خودي خود هيچ ارزش مستقلي ندارد Ùˆ نبايد داستاننويسان ما را به تقليد وابدارد. براي پيدا كردن زبان داستان پيش از همه بايد به خود داستان رجوع كرد. هر سخني را پاياني است. Ú¯Ùˆ اينكه Ù†Ú¯Ù�تنيها در Øجاب مي ماند Øتي اگر تلاش كرده باشيم بگوييم، خصوصاً وقتي پاي داستاني در ميان است كه خود داستان Ù†Ú¯Ù�تنيهاست. تابوت ناگÙ�ته ها كجاست؟ يا آن طور كه مي گويند: سخنهاي بر زبان نيامده؟ يا اگر پيشتر برويم Øتي سخناني كه هنوز به Øوزة انديشه هم در نيامده اند؟ كجا هستند اÙ�كاري كه هنوز به هيچ ذهنيخطور نكرده اند؟ آيا نيستند؟ آيا در عدم هستند؟ آيا اين خود نوعي بودن نيست؟ آيا به قول دختر پيرنيايÙ� داستانÙ� «دست تاريك دست روشن» بنا به قانون تقابل، هر نور يا ظلمتي اشارتي بهوجود ضد خود در جاي ديگري ندارد؟ آيا اين عدم يا نيستي، وجود يا هستني از نوع ديگر را اثبات نمي كند؟ وجودي كه يك جايي همين جاهاست، يا جايي به قول كوندرا: آن پس وپشتها. براي هر بار رسيدن به اين وادي بايد تا مرزهاي بودن رÙ�ت Ùˆ Ú†Ù‡ بهاي گزاÙ�ÙŠ بايد پرداخت براي آن. گلشيري اين بار چنان پيش رÙ�ته كه نويسندة اين مقاله ÙˆØشت آن را داشتكه چون آرش آخرين آزمون را پشتسر گذاشته باشد. او اين بار به آن قناعت نمي كند كه ازآن Ù†Ú¯Ù�تني سخني بگويد بلكه تا آنجا پيش مي رود كه خود زبان گوياي آن مي شود. مي گويند آرش جانش را بر آخرين تيرش نهاد Ùˆ چلة كمان را سمت تاريكي گرÙ�ت، Ùˆ در هنگامة رهاييتير، تنها تير باقي مانده بود Ùˆ آرش ديگر نبود. از خونÙ� دلي كه در داستان هست پيداست كه گلشيري چون آرش هستي اش را جانماية تير آخر كرده است، اما در ضمن با ديگر داستانهاي مجموعة «دست تاريك دست روشن» ثابت مي كند كه هنوز تيردان جنگجوي پير پر از تير است. Ù…Øمد تقوي مهرماه 74 نوشته شده در ساعت 6:30 AM توسط Mohammad
|